یک روز مسئول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای صرف ناهار به سمت سلف سرویس می رفتند . ناگهان چراغ جادو روی زمین پیدا کردند و رویش را مالش دادند و غول چراغ ظاهر شد
غول گفت: من برای هر کدام از شما یک آرزو برآورده می کنم
منشی پرید جلو و گفت: من می خواهم که در باهاماس باشم.سوار یک قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم
پوف! منشی ناپدید شد
بعد مسئول فروش گفت: من می خواهم در هاوایی روی ساحل لم بدهم ، یک پیشخدمت مخصوص و یک منبع لایزال خوراکی های خوشمزه و سرگرمی های جالب داشته باشم و تمام عمر خوش بگذرانم
پوف!مسئول فروش هم ناپدید شد
بعد غول به مدیر گفت: حالا نوبت توست
مدیر گفت: من می خواهم که هر دوی آنها بعد از ناهار من، در شرکت باشند
نتیجه ی اخلاقی: همیشه اجازه بده که اول رئیست حرف بزند
|